اسلایدر

داستان شماره 994

داستانهای باحال _داستان سرا

داستانهای همه جوره_داستانهایی درباره خدا_پیغمبران_امامان_عاطفی_ عشقانه_احساسی_ظنز_ غمگین_بی ادبانه و.............

داستان شماره 994

 

ياد خدا در مقابل دشمن

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به جنگ (محارب و بنى انمار) مى رفت ، سپاه اسلام دستور حضرت توقف كرد. پيامبر براى قضاى حاجت دور از لشگريان به گوشه اى رفت . در همان حال باران شروع به آمدن كرد و همانند سيل آب جارى و راه برگشت بين پيامبر و لشگر فاصله شد. حضرت در زير درختى نشست ، در اين هنگام (حويرث بن الحارث ) حضرت را مشاهده نمود و به يارانش گفت : اين مرد محمد است كه از يارانش دور افتاده ، خدا مرا بكشد اگر او را نكشم
بطرف حضرت آمد و شمشير كشيد و حمله كرد و گفت : چه كسى مى تواند ترا از دست من نجات دهد؟ فرمود: خدا و در زير لب اين دعا را خواندند، خداوندا مرا از شر حويرث از هر طريقى تو مى خواهى برهان ) همينكه حويرث خواست شمشير فرود آورد، فرشته اى بر كتف او زد و به زمين افتاد و شمشير از دستش رها شد و پيامبر آن را برداشت و فرمود: چه كسى ترا از دست من رهائى مى بخشد؟ گفت : هيچكس ، فرمود: ايمان بياور تا شمشيرت را بدهم ! عرض كرد: ايمان نمى آورم ولى پيمان مى بندم كه با تو و پيروانت جنگ نكنم و كسى را عليه تو كمك ننمايم
پيامبر شمشير را به او داد؛ و حويرث گفت : سوگند كه تو از من بهترى

[ جمعه 4 دی 1393برچسب:ياد خدا در مقابل دشمن, ] [ 22:7 ] [ شهرام شيدايی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 36 صفحه بعد